کیونگسو
مامانم در رو باز کرد و وارد خونه شد. به سمت کاناپه رفت و خودشو پرت
کرد روش.
"سلام مامان"
در حالیکه که خرید هایی که کرده بود رو روی کانتر میذاشت، بهم لبخند زد:
"سلام عزیزم، امروز چطور بود؟"
"خوب بود.. راستی امروز با جونگین میخوام برم بیرون"
شروع به چیدن چیزایی که خریده بود، کرد: "خیلی خوبه عزیزم، خوش بگذره"
"مرسی، امروز جونگین بهم گفت مامانش ما رو برای جشن تولدش دعوت
کرده، گفته بابا هم بیاد"
با اطمینان گفت: "نگران نباش عسلم، هیچ مشکلی پیش نمیاد"
به کانتر تکیه دادم: "باشه"
با جدیت بهم نگاه کرد: "قول بده که نگران بابات نباشی، قول بده"
لبخند کوچیکی بهش زدم: "قول میدم"
ولی در هر صورت نمیتونستم جلوی نگرانیم رو بگیرم.
زنگ در به صدا در اومد.
دستشو روی شونم گذاشت و لبخند اطمینان بخشی زد: "حالا برو و خوش
بگذرون"
در رو باز کردم. جونگین با ظاهری بی نقص و لبخندی درخشان، پشت در
ظاهر شد: "من اومدم"
"میبینم"
سعی کردم وانمود کنم از دیدنش خوشحال نشدم ولی صدام اونطور که انتظار
داشتم یکنواخت نبود.
صدای مادرم از پشت سرم اومد: "جونگین! خیلی وقت میشه که ندیدمت"
از کنارم گذشت و جونگین رو بغل کرد، بعد لپش رو کشید و گفت: "خیلی
خوشتیپ تر از قبل شدی"
جونگین لبخند زد: "از تعریفتون ممنونم خانوم دو"
"معطلتون نکنم، برید خوش بگذرونید ولی خیلی دیر برنگردید"
با ناله گفتم: "مامان لطفا"
جونگین با اطمینان گفت: "نگران نباشید خانوم دو، سر وقت برش میگردونم"
ژاکتم رو برداشتم. بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. یه جورایی هیجان زده
بودم از اینکه قراره عصرم رو با اون بگذرونم.
کای در حالیکه منو به سمت ماشینش راهنمایی میکرد، گفت: "مادرت خیلی
خوبه"
تنها چیزی که گفتم "اوهوم" بود.
وقتی داشتم کمربندم رو میبستم، پرسید: "دوست داری کجا بریم؟"
"فرقی نداره"
کای یکم فکر کرد بعد پیشنهاد داد: "شنیدم تو سینما داره یه فیلم خوب اکران
میشه"
شونه هامو بالا انداختم: "خوبه"
"بیخیال کیونگی، من دارم میبرمت سینما فیلم ببینی، یکم بیشتر مشتاق باش"
چشمام رو بستم: "متاسفم زیاد حوصله ندارم"
"همه چی مرتبه؟ اتفاقی افتاده یا دوست داشتی خونه بمونی؟"
لبخند مصنوعی و کوچیکی زدم: "نه اتفاق خاصی نیوفتاده، در ضمن این حالم
به خاطر تو نیست"
بهم نزدیک شد و بازوم رو لمس کرد: "خوبه، پس بریم؟"
"آره بریم"
ماشین تو مسیر سینما خیلی ساکت بود. هیچ کدوم حرفی نمیزدیم. باورم نمیشد با
اینکه جونگین کنارم نشسته بود، انقدر احساس آرامش و راحتی داشتم.
سعی کردم بلیتم رو خودم بخرم ولی جونگین اجازه نداد و خودش سریع دو تا
بلیت خرید. به علاوه پاپکرن و نوشیدنی.
پشت سر جونگین به سمت سالنی که توش فیلم اکران میشد، راه افتادم.
احساس بدی داشتم. من و جونگین اصلا بهم نمیخوردیم. من خیلی ساده بودم
ولی جونگین خیلی خوشتیپ شده بود و تقریبا رویایی به نظر میرسید.
بهم نگاه کرد و لبخند زد: "بیا بریم عقب بشینیم"
منم بهش لبخند زدم و دوباره پشتش راه افتادم.
"خوشحالم لبخند زدی" یه نوشیدنی دستم داد و پاپکرنو گذاشت رو پاهام:
"لبخندات خوشگله"
سعی کردم قرمز نشم ولی نتونستم: "بس کن"
"نمیخوام بس کنم، بانمک شدی"
یک دفعه از جاش بلند شد: "راستی نظرتو راجبه تیپم نگفتی!"
احساس میکردم گونه هام داره آتیش میگیره. صورتم رو با دستام پوشوندم.
صدای خندش بلند شد: "اینکارو نکن کیوتی"
دستامو تو دستاش گرفت و درست مثل همون روزی که تو خونشون بودم،
دستامو کنار زد: "دیگه صورتت رو نپوشون"
نزدیکم شد و نوک دماغم رو بوسید. از تعجب چشمام گرد شده بود و نمیتونستم
چیزی بگم. اون بلند تر خندید.
"اگه فکر میکنی تیپم خوبه بهم بگو"
"از اینکه انقدر خوب به نظر میرسی، متنفرم"
صورتم رو برگردوندم و به صفحه ی نمایش بزرگی که داشت یه فیلم کمدی
عاشقانه نشون میداد، نگاه کردم.
"داری باهام شوخی میکنی؟"
کای شونه هاشو بالا انداخت: "خب من فکر کردم که شاید از فیلمای اکشن
خوشت نیاد"
بعد از این همه مدت از ته دل خندیدم. پسری که تو مدرسه منو به اسم های
احمقانه صدا میکرد ولی با این حال من همیشه عاشقش بودم، منو برده سینما تا
یه فیلم کمدی عاشقانه ببینم، چون فکر میکنه من از فیلمای اکشن خوشم نمیاد.
با تعجب گفت: "خنده داره؟"
آه کشیدم و روی صندلی بزرگم لم دادم: "آره واقعا خنده داره"
با اینکه فیلم بامزه ای بود ولی خیلی معذبم میکرد. چون بیش از حد عاشقانه بود
و حضور جونگین باعث میشد، خجالت زده بشم.
جونگین آروم آروم بهم نزدیک شد: "کیونگسو؟"
چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم: "بله؟"
"تو خودتو دوست داری؟"
سر تکون دادم.
"خوبه"
بهم لبخند زد و دستم رو گرفت. با انگشتاش روی دستم خط های نامرئی
میکشید. منم با اینکه لمس دستاش پوستم رو میسوزوند، مخالفتی نکردم.
سرش رو بالا اورد و مستقیم به چشمام نگاه کرد. دست آزادشو روی گونم
گذاشت. منو جلو کشید و لباش روی لبام نشست. بوسه ی شیرینی بود. بر خلاف
اون بوسه ای که تو خونشون داشتیم.
ازم جدا شد و گفت: "بیا اینجا"
من بدون هیچ مخالفتی اجازه دادم همونطور که منو تو بازوهاش گرفته بود،
روی پاهاش بشونه.
نمیدونم چرا گذاشتم همچین کاری بکنه، من هنوز بهش اعتماد نداشتم. من گیج
شده بودم و عشق چشمامو کور کرده بود.
سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
ما تا آخر فیلم تو آغوش هم بودیم و هیچ چیز از بقیه فیلم نفهمیدیم.
فیلم تموم شده بود ولی اون هیچ کاری نمیکرد، برای همین پرسیدم: "الان بَرم
میگردونی خونه؟"
سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد: "اگه بخوای آره"
"صادقانه بگم نمیخوام برم خونه ولی خب مجبورم برم. فردا میبینمت دیگه نه؟"
"آره... پس برت میگردونم خونه"
جونگین منو تا دم خونمون رسوند و برای خدافظی بوسیدم. انگار که یه چیز
بدیهی بود. اون ازم خواست قول بدم که فردا حتما میام. حتی با اینکه میدونست
از این مهمونیا خوشم نمیاد.
و من چون میخواستم دوباره ببینمش، قول دادم.
***
جونگین
نگران بودم که کیونگسو بعد از اون همه قول و قرار نیاید و من در حد مرگ
حوصلم سر بره.
مادرم به زور منو طبقه ی پایین نگه داشته بود و من مجبور بودم تمام حرفای
کسل کننده ی مهموناش رو تحمل کنم.
بالاخره اومد. خیلی خوشحال بودم و احساس خلاصی میکردم. به سمت
کیونگسو رفتم و بغلش کردم: "چه عجب! فکر میکردم دیگه نمیای"
"ببخشید دیر کردیم. من که بهت قول داده بودم میام، نداده بودم؟"
"آره قول دادی. من میدونم چقدر از این مهمونیا متنفری"
"اوهوم"
نگاه معذبی به آدمای دور و برش انداخت. مامان و باباش از پیش ما رفتند تا
مادرم رو ببیند.
"دنبالم بیا"
دستش رو گرفتم و به طبقه بالا کشوندمش. وارد اتاقم شدیم.
"از این مهمونیا متنفرم. چون اونا تنها کاری که میکنند، حرفای گنده گنده میزنند
و یادشون میره چرا دور هم جمع شدند"
"خب اونا خیلی سطحشون بالاست"
به طعنه گفتم: "فکر نکنم"
کیونگسو به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد: "چه نمای قشنگی داره"
نزدیکش شدم و از پشت بغلش کردم: "اینطور فکر میکنی؟"
با اینکه فقط چند روز بود یه رابطه ی معمولی با هم بر قرار کرده بودیم، ولی
لمس کردنش چیز عادی ای برام شده بود. مثل اینکه خیلی وقته اینکارو میکنم.
سرش رو به شونم تکیه داد: "شبا که تاریک میشه، میتونی یه عالمه نور ببینی"
گونش رو بوسیدم: "تو اتاق تو نمیشه دید؟"
"نه، پنجره ی اتاق من رو به یه خونه ی دیگه باز میشه"
از پنجره دورش کردم و به سمت تخت بردمش. روی تخت نشستم و اون رو هم
روی پاهام نشوندم.
با خجالت سعی کرد بلند شه ولی وقتی دید نمیتونه، دست از تقلا برداشت.
محتاطانه دستام رو گرفت و باهاشون بازی کرد.
خودم و کیونگسو رو یکم بالا کشیدم: "کیونگ، میخوام صورتت رو ببینم"
چرخید و خواست کنارم بشینه ولی من سریع مچ دستش رو گرفتم. رو به خودم
برش گردوندم و پاهاشو دو طرف بدنم گذاشتم. اون دوباره قرمز شد.
ریز خندیدم: "منو ببوس کیوتی"
اون دقیقا طبق انتظارم بیشتر قرمز شد. پایین کشیدمش و لباش رو بوسیدم.
لب پایینش رو مک زدم. نذاشت زبونم رو وارد دهنش کنم. ناله کردم و دستامو
روی باسنش گذاشتم و فشار دادم.
کیونگسو از تعجب نفسش بند اومد. لبش رو گاز گرفتم و اون بلاخره دهنش رو
باز کرد و من زبونمو واردش کردم.
دستاشو لای موهام برد و چنگ زد. از لذت ناله کردم. تیشرتش رو کنار دادم و
سیلی محکمی به بالای باسنش زدم. کیونگسو یکم وول خورد تا راحت تر بشینه
ولی اشتباهی روی دیکم نشست.
ناله کردم: "آهههه" بعد ریز خندیدم: "حالا کی داره سریع پیش میره کیونگسو؟"
قیافش خیلی خنده دار شده بود. خجالت زده گفت: "من متاسفم"
صاف نشستم و به تاج تخت تکیه دادم. اون سرش پایین بود و به دستاش نگاه
میکرد. با انگشتام چونش رو گرفتم و سرش رو بالا اوردم: "خجالت نکش
بیبی"
اون به هر جایی غیر از من نگاه میکرد. سرش رو نزدیک صورتم کردم.
"فقط بگو که منو میخوای بعد من هر چیزی که بخوای رو بهت میدم"
گونه هاش دوباره قرمز شدند: "من نمیدونم چی باید بگم کای"
"پس چیزی نگو"
جامون رو عوض کردم. حالا اون به پشت روی تخت دراز کشیده بود. گردنش
رو بوسیدم که باعث شد از لذت ناله کنه. پایین تر اومدم. بدنامون کاملا روی هم
بود. گاز محکمی از ترقوش گرفتم. بعد برای اینکه دردش رو آروم کنم، زبونمو
روی پوستش کشیدم.
"همم جونگین"
دستاش دوباره راهشون رو به سمت موهام پیدا کردند.
جلوشو گرفتم و از روش بلند شدم. کیونگسو با لبای آویزون بهم نگاه کرد.
به پنچره اشاره کردم: "بیا بریم چراغا رو ببینیم"
دستاش رو گرفتم و کشیدمش تا روی پاهاش وایسه. پنجره ی بزرگم رو باز
کردم و به چارچوبش تکیه دادم.
"ستاره ها هم خیلی میدرخشند، سو"
اون لبخند زد و کنار من وایساد: "حالا نمیخواد دوباره برای من فاز فلسفی
بگیری"
خندیدم: "نمیگیرم نگران نباش"
کیونگسو آروم لرزید.
"سردته؟"
سر تکون داد: "نه من نسیم رو دوست دارم"
لبم رو گاز گرفتم و پتوی روی تختم رو برداشتم.
"بیا بریم بیرون"
با تعجب بهم نگاه کرد: "بیرون؟"
به پنجره اشاره کردم: "آره"
پنجره ی اتاقم رو به حیاط باز میشد و درست بالای سقف مسطح بود.
"میتونم بپریم و بیرون رو تماشا کنیم"
بهش کمک کردم که از پنجره بالا بره و روی سقف فرود بیاد. بعد خودم هم از
پنجره پریدم و کنارش نشستم. پتو رو روی شونه هامون انداختم. هوا خیلی سرد
بود.
دستمو دور گردنش انداختم: "بیا نزدیک تر"
اینجوری هر دومون از سرما در امان بودیم.
در حالیکه موهای کیونگسو رو نوازش میکردم، زیر لب گفتم: "امشب چه شب
قشنگیه"
یک دفعه به خودم اومدم و فهمیدم داشتم چیکار میکردم ولی از کاری که
میکردم دست نکشیدم. من این ماجرا رو خیلی جدی گرفته بودم. ولی دست
خودم نبود. اون بیش از حد روی من تاثیر گذاشته بود.
***
کیونگسو
یادم نمیاد چه طوری رفتم اتاقم و خوابم برد، ولی وقتی بیدار شدم، رنگ آشنای
کِرمِ دیوارم رو دیدم. از تختم بیرون اومدم و یه دوش گرفتم. آب داغ پوستم رو
می سوزوند و عضله هامو شل میکرد.
سعی کردم به جای زخمام نگاه نکنم. آخه میترسیدم دوباره به سرم بزنه و یه
بلایی سر خودم بیارم.
سریع لباسام رو پوشیدم و به طبقه ی پایین رفتم. مامانم تو آشپزخونه مشغول
بود.
"صبح بخیر عزیزم"
بهم لبخند زد و یه بشقاب جلوم گذاشت: "برات صبحانه درست کردم"
"ممنون"
در حالیکه گوشیم رو چک میکردم، شروع کردم به خوردن. بکهیون پیام داده
بود: "اگه میخوای بیا اینورا"
براش نوشتم: "یه ربع دیگه اونجام"
احساسات مختلفی داشتم. چون برای رفتن به خونه ی بکهیون، باید از خونه ی
جونگین میگذشتم.
نمیدونستم اگر خونه ست، میخواد منو ببینه یا نه؟ تصمیم گرفتم اهمیتی ندم ولی
نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
سریع صبحانم رو تموم کردم: "من میرم پیش بکهیون"
مامانم گفت: "خوش بگذره. کارای احمقانه نکنید"
از پشت میز بلند شدم: "باشه"
به ژاکت نیازی نداشتم، هوا عالی بود. میخواستم آستینام رو بالا بزنم ولی بعد
یادم افتاد به یک دلیل مشخص نمیتونم. آه کشیدم و بیرون رفتم.
صبح این یکشنبه، خیابون خلوت بود. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای
پرنده ها بود. به خونه ی جونگین رسیدم. اون بیرون با ماشینش درگیر بود.
سریع مسیرم رو عوض کردم ولی اون منو دید.
"کیونگسو؟"
وایسادم و به سمتش چرخیدم: "سلام"
وقتی به سمتم اومد، لبم رو گاز گرفتم. یه شلوار جین پاره و یه لباس سفید
مشکی پوشیده بود. اون خیلی خوشتیپ شده بود.
در حالیکه دستاشو با دستمال پاک میکرد، پرسید: "اینجا چیکار میکنی عزیزم؟
جایی میری؟"
از اینکه دوباره "عزیزم" صدام کرده بود، ذوق زده بودم.
"میرم پیش بکی....خودت داری ماشینتو تعمیر میکنی؟"
لبخند زد: "آره، بابام تو جوونیاش یه مکانیک بود، یه چیزایی بهم یاد داده.
بگذریم، شمارتو بهم میدی؟ میخوام بهت زنگ بزنم"
"اوه حتما، گوشیتو بده"
سریع شمارم رو تو مخاطبینش ذخیره کردم. سرمو که بلند کردم، دیدم کای با
لبه ی لباسش، داره صورتش رو پاک میکنه. سیکس پک هاشو به وضوح میشد
دید.
سعی کردم نگاه خیرمو از بدنش بگیرم ولی نتونستم که باعث شد آروم بخنده.
دستمالش رو توی جیب شلوارش گذاشت.
یکی از دستاشو روی مچم و دست دیگشو روی شونم گذاشت و فاصله ی
بینمون رو کمتر کرد. ما خیلی بهم نزدیک شده بودیم. بقیه ممکن بود ما رو
ببیند.
جونگین گوشیش رو از دستم گرفت و توی جیبش گذاشت و در همون حال منو
بوسید. زبونش به زور وارد دهنم شد و بوسه رو عمیق تر کرد. صورتم رو با
دستاش قاب گرفت و گونه هام رو نوازش کرد.
برای نفس کشیدن ازم جدا شد. یک دفعه به خودم اومدم.
"هر وقت ازم اجازه گرفتی و منم گذاشتم، میتونی هر جا که خواستی منو
ببوسی، باشه؟"
دستشو روی گردنم گذاشت و ریز خندید: "اگه نمیخوای بگو"
بهم نزدیک تر شد. لبش تقریبا لبمو لمس میکرد. نفس گرمش به صورتم
میخورد. فکر کردم میخواد دوباره ببوستم ولی فقط همون طور وایساد. انگشت
شستشو روی لبم کشید. نالیدم: "آه جونگین"
"ازم بخواه کیونگی"
غرولند کردم: "عوضی" با اون حال بازم دلم میخواست لباشو به دندون بکشم.
"دیگه باید بری، بکهیون نگرانت میشه"
بلند خندید و سیلی محکمی به باسنم زد.
"آخ" باسنم رو مالیدم و با عصبانیت نگاش کردم: "درد داشت"
"میخوای بوسش کنم خوب شه؟"
چند قدم جلو اومد ولی من چند قدم عقب رفتم.
"بیا اینجا کیونگی"
خندیدم و سریع عقب تر رفتم.
جونگین با خنده گفت: "تو راه مراقب خودت باش. نمیخوام چیزیت بشه"
"دیگه میرم، بکهیون حتما خیلی منتظر مونده"
"یه وقت دیگه باسنتو میبوسم"
با خنده جیغ جیغ کردم: "جونگین! خیلی پررویی"
یک دفعه حالت چهرش نگران شد: "مراقب خودت باش،خب؟"
با گیجی نگاش کردم: "حتما"
بالاخره ازش دور شدم و پیش بکهیون رفتم.
***
داشتم تو راهرو راه میرفتم که تائو از کنارم گذشت و بهم تنه زد. محکم به لاکر
خوردم و از درد صورتمو جمع کردم.
به پشت سرم نگاهی انداختم. تائو، سوهو و کریس کنارهم ایستاده بودند و به من
نگاه میکردند.
سریع به سمت دستشویی فرار کردم. اون دستشویی که به سمتش میرفتم، همیشه
خلوت بود و کسی ازش استفاده ای نمیکرد.
کوله پشتیمو روی زمین گذاشتم و به سمت روشویی رفتم. چند بار به صورتم
آب زدم تا آب سرد دمای بدنم رو پایین بیاره. سعی کردم آروم باشم. اون سه تا
بدون جونگین، یعنی دردسر...
تو آینه به خودم نگاه کردم تا ببینم چطور به نظر میام. من ترسیده بودم. آهی
کشیدم و به در که از پشتش صدای پا میومد، نگاه کردم. وقتی اونا اومدند تو،
قلبم به تپش افتاد.
با صدا های هیجان زده با هم دیگه شروع به صحبت کردند.
سوهو به اون دوتا گفت: "شنیدم کیونگسو و کای جدیدا با هم وقت میگذرونند"
تائو گفت: "میدونی من چی شنیدم؟ شنیدم کیونگسو یه کراش کوچولو رو کای
داره"
"یه کوچولو؟" کریس یک دفعه کنارم ظاهر شد. از تعجب تو جام پریدم. "فکر
کنم از یه کوچولو خیلی بیشتره"
تائو پیشنهاد داد: "چرا از خودش نپرسیم؟"
بعد سمت من برگشت: "تو چی فکر میکنی کیونگسو؟"
سوهو بهم نزدیک تر شد: "حقیقتو بهمون میگی؟ یا باید یکم کمکت کنیم تا
بگی؟"
تائو یقه ام رو گرفت. سریع چشمامو بستم. منتظر یه ضربه بودم. ولی اون تنها
کاری که کرد خندیدن بود: "پسر کوچولو ترسیده"
اون دو تا هم همراه با تائو خندیدند.
سعی کردم خودمو از دست تائو رها کنم ولی نتوستم.
اون پرسید: "داری چیکار میکنی کیونگسو؟ میخوای از اینجا بریم؟"
وقتی چیزی نگفتم به شدت عصبانی شد: "ازت سوال پرسیدم همجنسباز"
آروم به نشونه تایید سر تکون دادم.
کریس جلوم وایساد: "روز بد شانسیته کونی"
مشتش رو بالا اورد و من سریع چشمامو از ترس بستم. دماغم از شدت درد تیر
میکشید. دستامو روی دماغم گذاشتم بعد به کف دستام نگاه کردم. دستام پر از
خون بود.
دلم میخواست گم و گور شم. از درد چشمام پر از اشک شده بود ولی نمیخواستم
اونا گریه ام رو ببیند. پس تمام تلاشم رو کردم تا اشکامو پس بزنم.
سوهو آستیناش رو بالا زد: "حالا بگو چقدر رو کای کراش داری؟"
جوابی ندادم چون هر چی هم میگفتم به هر حال اشتباه بود. سوهو، تائو رو کنار
زد و مشتشو به بالای چشمم کوبید. چند قدم به عقب پرت شدم و ناله کردم.
زمزمه کردم: "خواهش میکنم"
دستمو رو جایی که زده بود، فشار دادم: "چی میخوایید بگم؟"
کریس خنده ی تحقیر آمیزی کرد: "قبول کن یه کونی هستی و یه کراش بزرگ
رو کای داری"
"م...من یه...یه.." نتونستم ادامه بدم. اون کلمات خیلی برام غریب بودند.
کریس نزدیکم شد و منو به سمت دستشویی هل داد. دستامو روی لبه ش کوبوند
و من دوباره گریه کردم. آب رو باز کرد و سرمو تو سینک فرو برد:
"شاید این کمک کنه ذهنت باز شه"
کاری که کریس کرد باعث تعجب اون دوتای دیگه شد.
نفسم بند اومده بود و سعی میکردم سرمو بیرون بیارم.
سوهو هشدار داد: "کریس"
کریس بالاخره سرمو ول کرد. به پشت زانوهام ضربه زد و من چهار دست و پا
روی زمین افتادم. تائو دوباره نزدیکم شد و یه لگد به شکمم زد. دو دستی شکمم
رو گرفتم و مچاله شدم: "آخ"
این یکی واقعا بد جوری درد داشت.
سوهو کنارم زانو زد: "بگو که تشنه ی کایی، بگو"
نفسم به خاطر درد شکمم بریده بریده شده بود: "من....من تشنه ی.... کا..کایم"
سوهو خندید: "پسر خوب، حالا بگو که میخوای کای به فاکت بده"
تند تند سرمو تکون دادم و مخالفت کردم. تائو دوباره بهم لگد زد: "زودباش بگو
کونی"
آروم گفتم: "من میخوام کای به فاکم بده"
کریس گفت: "دیدی؟ با یه کمک کوچولو تو خیلی چیزا میتونی بگی. سخت
بود؟"
به سرم لگد زد. به طرف دیگه بدنم غلت خوردم و از درد فریاد کشیدم.
با بغض التماس کردم: "خواهش میکنم تمومش کنید، من هر چیزی که درباره ی
جونگین بخواید بهتون میگم"
تائو گفت: "شنیدید؟ داره التماس میکنه"
سوهو گفت: "کوچولوی بیچاره"
بعد صورتمو بین انگشتاش گرفت و بالا اورد. به پشت سرش نگاه کرد: "اون
صدمه دیده"
اونا یه مکالمه بی صدا رو با چشماشون از سر گرفتند.
سوهو صورتمو ول کرد: "بریم پسرا"
از جاشون بلند شدند و منو تنها گذاشتند. سینه خیز به سمت دیوار رفتم و بهش
تکیه دادم و اشکام روی گونه هام جاری شد.
***
جونگین
به سمت دستشویی هجوم بردم. کیونگسو روی زمین نشسته بود.
"کیونگسو؟؟ چه بلایی سرت اومده؟"
برای اینکه صورتشو نبینم، سرشو برگردوند. نیم خیز شد ولی من سریع جلوشو
گرفتم و کنارش زانو زدم.
"کیونگ بهم نگاه کن"
چونش رو بین انگشتام گرفتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه. موهای خیسش به
پیشونیش چسبیده بود. چند تا دستمال توالت برداشتم و خون روی صورتش رو
پاک کردم.
به دستمال پاره شده نگاه کردم و زیر لب گفتم: "اینجوری فایده نداره"
آستینمو روی دستم کشیدم و باهاش صورتشو پاک کردم. کیونگسو دوباره سعی
کرد سرشو برگردونه ولی نتونست. چون من محکم چونش رو گرفته بودم.
"کیونگ بزار کمکت کنم"
نمیدونم به خاطر من بود یا نه ولی بالاخره دست از تقلا برداشت.
آروم گفت: "جونگین"
"بله"
به زخم زیر ابروش نگاه کردم. اونا واقعا زیاده روی کرده بودند.
"درد میکنه"
انقدر آروم گفت که حتی مطمئن نبودم این حرف رو زده بود یا نه.
آه کشیدم: "میدونم عزیزم"
با تعجب بهم نگاه کرد ولی من به روی خودم نیوردم. گونش رو نوازش کردم و
خم شدم تا ببوسمش ولی در یک دفعه باز شد.
لوهان وارد دستشویی شد ولی تا کیونگسو رو دید فورا به سمتمون اومد.
کیونگسو بلافاصله غرید: "گمشو"
لوهان با نگرانی پرسید: "کیونگ حالت خوبه؟"
کیونگسو با تندی جواب داد: "آره حالا دیگه میتونی بری"
به کیونگسو نگاه کردم. اون نگاهش به زمین بود.
لوهان درحالیکه منتظر کمکی از طرف من بود، بهم نگاه کرد. ولی من گفتم:
"شنیدی که چی گفت"
لوهان گفت: "کیونگسو اینکه من به دوستیمون گند زدم به این معنی نیست که تو
برام مهم نیستی"
کیونگسو با عصبانیت گفت: "بهم دروغ نگو، معلومه که نیستم"
لوهان خواست چیزی بگه ولی بیخیال شد. رفت و در رو پشت سرش بست.
توجهم رو به سمت پسری که روی زمین نشسته بود و لبای کبودش رو گاز
میگرفت، برگردونم.
اون گفت: "فقط میخوام از اینجا برم. نمیخوام دیگه تا آخر روز چشمم به کسی
بیوفته"
با سماجت گفتم: "من میرسونمت"
"نمیخوام برم خونه"
دوباره آه کشیدم: "پس میبرمت پیش خودم"
کمکش کردم روی پاهاش وایسه و در رو براش باز کردم.
کیونگسو پشت در بهداری منتظر موند و من رفتم داخل. با مسئول اونجا درباره
ی وضعیت پیش اومده حرف زدم. گفتم که کیونگسو حالش خوب نیست و مامان
باباش هم خونه نیستند و تا وقتی که بیان من اونو میبرم پیش خودم. اون زن هم
قبول کرد و اجازه داد بریم.
کیونگسو رو تا ماشین همراهی کردم و به سمت خونمون بردمش. اون موقع از
روز مامان و بابام خونه نبودند. پس از شر سوال هایی که قرار بود درباره
ظاهر کیونگسو بپرسند، راحت بودیم.
به صندلی کنارم نگاه کردم. کیونگسو با چشمای بسته سرش رو به پنجره تکیه
داده بود. لبم رو گاز گرفتم: "حالت چطوره کیونگی؟"
با چشمای بزرگش بهم نگاه کرد: "خوبم"
"مجبور نیستی دروغ بگی کیوتی"
"پس چرا میپرسی؟"
"چون میخوام بدونی که تو میتونی با من رو راست باشی" اخم کردم: "هنوزم
بهم اعتماد نداری نه؟"
به جای جواب دادن سرشو برگردوند و به بیرون نگاه کرد.
"اگه کاری از دستم بر میاد بگو"
کیونگسو صورتش رو با دستاش پوشوند: "من خستم باشه؟ هیچ کاری از دست
تو بر نمیاد. فقط...." جملشو ناتموم گذاشت و آه کشید: "نمیدونم"
نمیدونستم چی باید بگم که خوشبختانه به خونمون رسیدیم.
به سمت اتاقم بردمش و در حالیکه روی تخت دراز میکشیدم، تلوزیونو روشن
کردم. یه برنامه احمقانه داشت نشون میداد ولی چون کیونگسو گفت دوستش
داره، کانال رو عوض نکردم. در همون حال چشمای کیونگسو آروم آروم از
خستگی بسته شد.
وقتی کیونگسو خوابید محتاطانه از تخت پایین اومدم و سعی کردم بیدارش نکنم.
تلفنم رو برداشتم و به سوهو زنگ زدم.
بعد از دو بوق جواب داد: "چی شده؟"
غریدم: "شما عوضیا مگه دیوونه شدید؟"
از عصبانیت من تعجب کرد: "مشکل کجاست؟ همه چیز که طبق نقشه پیش
رفت"
با طعنه گفتم: "طبق نقشه؟ خیلی ازش فاصله گرفتید"
با تمسخر حرفای خودش رو تکرار کردم: "یه کتک کاری کوچیکه نه بیشتر"
بعد ادامه دادم: "این اصلا شبیه یه کتک کاری کوچیک نیست"
سوهو با بد گمانی گفت: "چرا نگرانشی کای؟ از اولم این نقشه رو برای آسیب
زدن بهش چیده بودیم"
"من...." چشمام رو بستم. چطور تونستم انقدر احمق باشم؟
"فردا میبینمتون"
سریع تماس رو قطع کردم و با ناراحتی موبایلم رو یه گوشه پرت کردم.
چند بار به صورتم آب زدم تا حالم جا بیاد بعد برگشتم پیش کیونگسو.
خودمو کنارش پرت کردم و بهش نزدیک شدم. من خیلی گیج شده بودم. تنها
چیزی که میخواستم بدن گرم کیونگسو تو بغلم بود و این جزویی از نقشه نبود.
از خواب بیدار شد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. آه کشید... نه از روی
خستگی، بلکه از آرامش...
***
کیونگسو
تو بغل یکی از خواب بیدار شدم. خیلی برام عجیب بود. بعد فهمیدم اون
جونگینه. حتی با اینکه خواب بود، دستاش خیلی قوی تر از من بودند و اونا رو
خیلی محکم دور کمرم حلقه کرده بود. صورتش پشت گردنم مخفی بود و
بازدمش پوستم رو غلغلک میداد.
یه چیز عجیب دیگه این بود که اونجا اتاق من نبود.
یک دفعه از جام پریدم و صاف نشستم.
جونگین آروم گفت: "کیونگسو؟ چیشده عزیزم؟"
در حالیکه به این فکر میکردم که مامانم تا الان چقدر نگرانم شده، پرسیدم:
"ساعت چنده؟"
جونگین دستشو به سمت پاتختی برد تا گوشیش رو پیدا کنه. وقتی پیداش کرد،
گفت: " 2 صبح"
با اضطراب دنبال گوشی خودم گشتم: "مامانم... اون تا الان باید خیلی نگران
شده باشه"
نیم خیز شد و کنارم نشست: "آروم باش بیب. فقط بگو پیش منی"
گوشیم رو پیدا کردم. سه تا مسیج داشتم. اولی با ملایمت بود، دومی با نگرانی و
سومی با عصبانیت. ناله ای کردم و سریع بهش پیام دادم.
"لطفا عصبانی نباش. من خیلی متاسفم. وقتی با جونگین بودم خوابم برد. من
خیلی خیلی متاسفم. میبوسمت کیونگ"
جونگین آروم گوشیم رو ازم گرفت و منو روی تخت خوابوند.
"حالا دیگه دهنتو ببند و بزار بغلت کنم"
دستش رو گرفتم و انگشتامون رو بهم گره زدم. با دست آزادش تا وقتی که
خوابم ببره، موهامو نوازش کرد.
***
وقتی جونگین پرده ها رو کنار کشید، از خواب بیدار شدم. با غرغر گفتم:
"جونگین چرا این کارو باهام میکنی؟"
ریز خندید و به سمت تخت اومد: "بسته دیگه خیلی خوابیدی تنبل"
بعد یه سیلی به باسنم زد که باعث شد از جام بپرم: "آیی"
خندید و کنارم روی تخت خزید: "با این موهای شلخته خیلی کیوت شدی"
انگشتاش رو تو موهام حرکت داد بعد صورتم رو قاب گرفت. حواسش بود که
دستاش به کبودیام نخوره: "دو کیونگسو"
گوشه های لبم رو کشید و یه لبخند درست کرد: "مال من باش کیوتی، فقط من"
فکر میکردم درست نشنیدم: "چی؟"
در واقع من فقط میخواستم دوباره اون حرف رو ازش بشنوم.
لبخند زیبایی زد و بهم نزدیک شد: "میخوامت، بدجوری میخوامت عزیزم"
نتونستم جلوی گر گرفتن دوباره ی گونه هام رو بگیرم. با ناله گفتم: "ببین باهم
چیکار کردی"
سعی کردم صورتمو بپوشونم ولی جونگین دستامو گرفت: "بهت چی گفته
بودم؟"
چشمامو چرخوندم: "هیچوقت صورتمو نپوشونم"
"دقیقا، حالا میخوای چیکار کنی؟ به حرفم گوش میدی یا باید دستاتو از پشت
ببندم؟"
خط فرضی ای روی فکم کشید: "حالا که بهش فکر میکنم ایده ی بدی به نظر
نمیاد"
به عقب هلش دادم: "فاکر کثیف"
خندید و از تخت بیرون رفت: "میخوام برم دوش بگیرم، تو هم میای؟"
جوری بهش نگاه کردم که انگار دیوونست: "من باهات دوش نمیگیرم کیم
جونگین"
لباش رو آویزون کرد: "چه بد"
خندیدم و صاف نشستم. گوشیم رو برداشتم تا ببینم پیام دیگه ای اومده یا نه.
مادرم پیام داده بود.
"چرا انقدر زود از مدرسه بیرون زدی؟ اونا بهم زنگ زدند تا ببیند سالم رسیدی
خونه یا نه. چرا رفتی پیش جونگین؟ همین الان بیا خونه"
این پیام مالِ یک ساعت پیش بود. فهمیدم من الان باید مدرسه باشم مگر نه تو
دردسر می افتادم. ولی این یعنی جونگین هم باید الان مدرسه باشه!!
بلند شدم و به سمت حموم که به اتاق جونگین متصل بود، رفتم. اون در حموم
رو قفل نکرده بود. پس آروم در رو باز کردم تو حموم سرک کشیدم.
جونگین متوجهم شد و شروع کرد به بالبداهه خوندن:
"بیبی خجالت میکشه بیاد با من دوش بگیره
اگه منو لخت ببینه میتونه تصمیم بگیره"
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آروم به گستاخی احمقانش خندیدم.
پرده حموم رو کنار زد و شامپو رو برداشت: "کیونگسو اگه بخوای میتونی از
مسواک من استفاده کنی"
بعد با یه نیشخند بزرگ گفت: "مطمئنی که نمیخوای به من ملحق شی؟"
با خنده گفتم: "نه نمیخوام ممنون"
دندونام رو با مسواک اون مسواک زدم )یا اسطوخودوس :|( و به آیینه نگاه کردم.
به روشویی تکیه دادم: "نمیری مدرسه؟"
"نچ، میتونی یه حوله بهم بدی؟"
یه حوله از روی جا لباسی برداشتم و بهش دادم: "چرا نه؟"
"حسش نیست" از زیر دوش بیرون اومد. اون فقط یه حوله دور کمرش پیچیده
بود: "به علاوه، تو هم اینجایی"
"فکر کنم مامانم خوشحال نمیشه اگه مدرسه نرم مخصوصا الان که به اندازه
کافی از اینکه خونه ی شما خوابیدم عصبانی هم هست..."
کای دستاشو از روی حوله برداشت و صورتم رو بین دستاش قاب گرفت، بدون
اینکه مطمئن باشه حوله سرجاش میمونه، گفت:
"کیونگسو متوجهی که دیروز کتک خوردی دیگه؟"
"امم.. آره"
"ببین این یه دلیل کاملا عادی برای یه نفره که بخواد از مدرسه دور بمونه.
حداقل برای یک روز و تو خیلی وحشتناک به نظر میرسی"
وقتی با انگشت شستش گونم رو نوازش کرد، لحنش عوض شد: "چشمت ورم
کرده"
"اوه"
پوست دور چشمم رو لمس کردم. واقعا ورم کرده بود.
پرسید: "باید ببرمت خونه؟" بعد یه بوسه به لبام زد.
در حالیکه به زمین نگاه میکردم، جواب دادم: "من نمیخوام هنوز برم"
ریز خندید و چونم رو بین انگشتاش گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم:
"من نمیتونم تا ابد اینجا نگهت دارم"
دوباره شروع به قرمز شدن کردم: "میدونم. اگه ازم بخوای برم، میرم خونه"
"نه اشتباه برداشت نکن کیونگی من اگه میتونستم تا ابد اینجا نگهت میداشتم ولی
تو خودت هم میدونی که نمیتونم"
لبخند گرمی بهم زد و من هم فورا جواب لبخندش رو با لبخند دادم: "میدونم"
"لباس میپوشم و میبرمت خونه. امشب بهت زنگ میزنم، باشه؟"
سر تکون دادم: "باشه"
***
کیونگسو
باید اقرار کنم که کاملا با اکراه از ماشین پیاده شدم چون اصلا دلم نمیخواست با
مامان و بابام رو در رو شم.
جونگین پشت سرم گفت: "کیونگسو! من هنوز بوسه ی خدافظیم رو نگرفتم"
دوباره به سمت ماشین رفتم و لبامو روی لبای آویزونش گذاشتم. یک بار دیگه
هم بوسیدمش. با نیشخند گفت: "اوه بیبی اگه بخوای با همین منوال پیش بری
فکر نکنم اجازه بدم بری"
گفتم: "این چیزیه که میخوام... من بهت نیاز دارم. تو هیچوقت نباید بزاری برم"
با اخم گفت: "تو به من نیاز نداری. تو میتونی بدون منم زنده بمونی"
لبامو گاز گرفتم و به دستام نگاه کردم. از اینکه ردم کرده بود، نا امید شده بودم.
گونم رو نوازش کرد و بهم لبخند زد: "اخم نکن بیبی این یه نقطه ی قوته"
"شایدم نه"
با تعجب پرسید: "منظورت چیه؟ تو دوست داری به من وابسته باشی؟"
"شاید تو... بیخیال"
دوباره تو ماشین نشستم و به خونمون نگاه کردم. تو فکر این بودم که الان مامان
و بابام مشغول چه کاری هستند. بابام هنوز شروع به مشروب خوردن نکرده و
مامانم هم احتمالا تا الان باید سرکار رفته باشه و این یعنی من باید همه چیزو به
بابام توضیح میدادم.
جونگین گفت: "حرفتو بگو کیوتی، میخوام بدونم"
"فقط منو ببر یه جای دیگه" آه کشیدم و پیشونیم رو به پنجره تکیه دادم: "لطفا"
دستمو گرفت و فشار داد: "کیونگسو، عزیزم من نمیدونم چه اتفاقی تو خونتون
افتاده یا قراره بیوفته ولی اگه کمکی از دستم برمیاد....."
"نه کمکی از دست تو بر نمیاد"
جرات نمیکردم بهش نگاه کنم چون میترسیدم از تو چشمام احساساتم رو بخونه:
"فقط حرکت کن لطفا"
با صدایی پر از نگرانی گفت: "اگه میخوای اینجوری باشی من ترجیح میدم
بَرت گردونم خونه ی خودمون"
بدجوری دلم میخواستم بگم "آره" ولی نگفتم، چون تا الان هم خیلی مزاحمش
شده بودم:
"نه من نمیخوام یه باری رو شونه هات باشم، تو هم دیگه باید بری مدرسه"
جونگین گفت: "کیونگسو بهم نگاه کن"
بهش نگاه کردم.
یکی از انگشتاش رو بالا برد: "اول از همه، تو یه بار اضافی نیستی"
دومین انگشتش رو بالا برد: "دوما من نمیخوام برم مدرسه، پس کمربندتو ببند"
کمربندم رو بستم و دستامو بهم قفل کردم: "متاسفم"
آه کشید: "تو چرا انقدر با من خوبی؟"
صادقانه جواب دادم: "چون... خب ازت خوشم میاد"
در حالیکه به جلو خیره بود، اخم کرد: "چطور میتونی؟ بعد از اون کارایی که
باهات کردم"
دستمو روی بالشتک صندلی گذاشتم: "نمیدونم، فقط خوشم میاد"
"از حرفی که زدی مطمئنی؟"
بهش نگاه کردم: "آره دروغ نگفتم"
در حالیکه ماشین رو یه جا پارک میکرد، نرم گفت: "البته که نگفتی"
به بیرون نگاه کردم. اونجا خونشون نبود. متعجب بودم که منو کجا اورده.
به حرفایی که بهم زده بود فکر کردم. هیچ کدومشون حقیقت نداشت. من قبل از
اینکه اون باهام عادی حرف بزنه، اصلا زنده نبودم و اگر هم بخواد ترکم کنه،
زنده نخواهم بود.
لعنتی!! حالا که بهش فکر میکنم اگه اون تنهام بزاره، اوضاعم خیلی بیریخت
میشه. من به یکی نیاز داشتم. من به اون نیاز داشتم که منو از این مرادبی که
داشتم توش غرق میشدم، نجات بده. البته در هر صورت من غرق میشدم و این
بستگی به زمان داشت. ولی من اینو نمیخواستم. حداقل نه الان....
آه عمیقی کشیدم و به جونگین که روی دنیای بیرون متمرکز بود، نگاه کردم.
من هنوز حیرت زده بودم که چطور هر وقت که بهش نگاه میکردم، زیبا بود.
حتی با وجود اینکه من میلیون ها بار این کارو کرده بودم. اون متوجه نگاه
خیرم شد و نیشخندی زد: "چیشده؟"
"هیچی" سریع نگاهمو دزدیدم: "فقط نگاه کردن به تو رو دوست دارم"
گونه هام بلافاصله بعد از این اعتراف شروع به قرمز شدن کردند.
ریز خندید: "تشنه ای؟"
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و اون بلندتر خندید: "منظورم اون نبود
کیونگ، نوشیدنی میخوای؟"
"اوه آره"
نگاهمو ازش گرفتم و دستامو روی گونه های داغم گذاشتم.
از ماشین پیاده شد و به یک کافه کوچیک رفت و یه قهوه برام خرید.
کنارم نشست: "فکر کنم این به دردت بخوره"
"ممنون"
قهوه ی داغم رو فوت کردم تا قابل نوشیدن بشه.
لبخندی زد و به اطرافش نگاه کرد: "میدونی، خیلی وقت میشه که اینجا نیومدم.
آخرین باری که اومدم، با مامان و بابام بود. اینجا یه جورایی برام خاصه"
لبخندش کمی محو شد: "فکر نکنم درک کنی"
یه قلپ از قهوه ام خوردم و بهش نگاه کردم: "چرا که نه؟ شاید بکنم"
"اینجا محلیه که مامان و بابام برای اولین بار همو دیدند. بابام اینجا از مامانم
خواستگاری کرد. اینجا آخرین جاییه که یادم میاد خوشحال بودند. از ته دل
خوشحال بودند" آهی کشید: "میدونم که احمقانه به نظر میرسه"
"نه اینطور نیست"
یه قلپ دیگه از قهوه ام خوردم و سعی کردم آقا و خانوم کیم رو وقتی که جوون
بودند، تجسم کنم.
فهمیدم من اصلا نمیتونم آخرین باری رو که مامان و بابام از ته دل خوشحال
بودند رو به یاد بیارم.
"به هر حال" دستشو روی دستم گذاشت: "میخوام بدونی که هر وقت مشکلی
داشتی و میخواستی دربارش حرف بزنی، میتونی باهام تماس بگیری. احساس
شرمندگی و خجالت و این چیزا هم نکن. باشه؟"
دستم رو فشرد و خم شد تا گونم رو ببوسه: "اصلا تردید نکن"
"ممنون"
لبخند زدم ولی دلم میخواست گریه کنم. قلبم بد جوری درد میکرد.
"کیونگسو" قبل از اینکه ادامه بده، لبش رو گاز گرفت: "وقتی ازت خواستم مال
من باشی، شوخی نکردم. لطفا دوست پسرم شو"
بهش نگاه کردم. توقع داشتم یه پوزخند تمسخر آمیز روی صورتش باشه، ولی
اون خیلی جدی بود.
"این یه درخواست بود؟ البته که قبول میکنم"
خندید و صورتمو قاب گرفت: "نمیتونی بیشتر از این دوست داشتنی باشی"
کوتاه منو بوسید و بهم گفت قهوه ام رو قبل از اینکه سرد بشه، بخورم.
***
جونگین
نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده بود. من داشتم احساساتی نسبت به کیونگسو پیدا
میکردم و این دست خودم نبود. من گیج شده بودم.
درحالیکه تو خونه نشسته بودم و مشغول تکالیفم بودم، انگشتامو تو موهام
حرکت دادم. اصلا نمیتونستم تمرکز کنم.
با دونستن اینکه مدرسه کی تعطیل میشه، کیونگسو رو بردم پیش بکهیون. پس
الان تنها بودم.
گوشیم رو برداشتم و دیدم سوهو پیام داده: "کجا بودی؟"
براش نوشتم: "حالم زیاد خوب نبود"
متنفر بودم از اینکه بهشون دروغ بگم. ولی اگه بهش میگفتم به خاطر کیونگسو
نیومدم، اونا به احتمال زیاد میگفتند دیوونه شدم. شاید هم شده بودم.
فریادی از نا امیدی کشیدم و کتابام رو تو دیوار پرت کردم. زنگ تیز موبایلم،
سکوت رو شکوند. تلفنم رو برداشتم و اسم سوهو رو دیدم.
جواب دادم: "چه خبر؟"
"حالت چطوره کای؟"
"حالم خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیستم. تو چی؟"
"خوبم. من میخواستم درباره ی آخرین تماسمون باهات صحبت کنم ولی تو
امروز نیومدی"
لبم رو گاز گرفتم: "اوه درسته. متاسفم"
"اتفاق جدیدی نیوفتاده؟"
میخواستم بهش درباره اینکه کیونگسو دیگه دوست پسرم شده بود، بگم ولی
فورا کلماتم رو بلعیدم. من همیشه همه چیز رو به اون میگفتم ولی در این لحظه،
اون مطمئنا درک نمیکرد. حتما فکر میکرد من خیلی تو نقشم غرق شدم و البته
که حق با اون میشد. باید اعتراف میکردم که من واقعا نمیدونستم دارم چیکار
میکنم.
"نه"
"فردا میای؟"
کوتاه جواب دادم: "احتمالا"
"پس میبینمت"
سوهو دو دل بود. انگار میخواست چیز دیگه ای هم بگه ولی با یک کلمه حرفش
رو تموم کرد: "خدافظ"
"خدافظ"
قطع کردم و آهی توی سکوت دوباره ای که ایجاد شده بود، کشیدم. به کیونگسو
پیام دادم: "همه چی مرتبه؟"
ولی جواب نداد.
رفتم طبقه ی پایین تا چیزی برای خوردن پیدا کنم ولی به جاش بابام رو دیدم که
داشت تو آشپزخونه با تلفن حرف میزد.
تا منو دید صداش رو پایین تر اورد. در حالیکه سعی میکردم بشنوم چی میگه،
در یخچال رو باز کردم.
"نه... نه... نگران نباش.."
یوگرت درینک 2 رو بیرون اوردم و آروم درش رو باز کردم تا یکم بیشتر زمان
بخرم.
"همه چی درست میشه... آره.. خدافظ"
بهم نگاه کرد و فهمید من تمام مدت بهش خیره بودم. یه قلپ از نوشیدنیم خوردم
و به خیره شدن بهش ادامه دادم.
پرسید: "نباید الان مدرسه باشی؟"
2Yoghurt Drink
منم پرسیدم: "بهش گفتی که به خاطر اون میخوای از مامان طلاق بگیری؟"
یه قلپ دیگه هم خوردم و لبام رو با آستینم پاک کردم.
"ببخشید؟"
"اون زنی که پشت سر مامان به فاک میدی.."
نوشیدنیم رو دوباره تو یخچال گذاشتم و ظرف باقیمونده ی غذا رو بیرون
اوردم.
"بهش گفتی برای اینکه با اون باشی میخوای مامانو طلاق بدی؟"
هشدار گونه گفت: "کیم جونگین"
قبل از اینکه ادامه بده، گفتم: "نمیخواد چیزی بگی. من میرم اتاقم"
"جونگین"
چیزی تو صداش بود که باعث شد برگردم سمتش: "متاسفم که اینطوری راجبم
فکر میکنی"
"نه نیستی"
از آشپزخونه خارج شدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم. روی تختم نشستم و
شروع به خوردن کردم. یه پیام داشتم. کیونگسو بود.
"همه چیز خوبه"
براش نوشتم: "امروز وقت زنگ زدن داری؟"
"شاید"
حدس میزدم که حتما امشب برای دیدن مامانش خیلی استرس داره.
اون شب من مجبور بودم سر میز با مامان و بابام غذا بخورم.
مامانم پرسید: "خب امروز چطور بود عزیزم؟"
"خوب بود"
با شانسی که برای اذیت کردن بابام داشتم، ادامه دادم: "من باید یه چیزی رو
بهتون بگم"
هر دو با تعجب بهم نگاه کردند. مامانم پرسید: "نمره بد گرفتی؟"
خندیدم. چون میدونستم چیزی که میخواستم بگم، بابام رو حسابی آزار میداد.
پرسیدم: "دو کیونگسو رو یادت میاد؟"
مادرم تایید کرد و بابام سرشو به چپ و راست تکون داد: "نه، اون کیه؟ قضیه
این یارو چیه؟"
"اون دوست پسرمه"
هر دو ساکت شدند. شروع به خوردن کردم. واقعا داشتم با خودم حال میکردم.
دوباره مامانم اول صحبت کرد: "پس تو...... آممم... همجنسگرایی عزیزم؟
منظورم اینه...."
شونه هامو بالا انداختم: "گمونم"
من میدونستم همون لحظه دقیقا داره چی تو ذهنشون میگذره و این خیلی برام
سرگرم کننده بود.
"من خیلی ازش خوشم میاد پس شما قراره اونو بیشتر ببینید"
مامانم لبخندی بهم زد: "خیلی خوبه عسلم. اون پسر خوبی به نظر میاد"
بابام گفت: "صبر کن، تو یه همجنسگرایی؟"
به صندلیم تکیه دادم و بهش نگاه کردم: "این چیزی بود که همین الان گفتم"
دستی به صورتش کشید و زیرلب زمزمه کرد: "نمیتونم باور کنم پسرم یه
همجنسگراست"
بشقابم رو به سمت دیگه ای از میز هل دادم: "سیر شدم"
از روی صندلیم بلند شدم: "من میرم طبقه ی بالا"
***
کیونگسو
بکهیون در حالیکه به عقب و جلو میرفت، با عصبانیت گفت: "جوری میزنم
دهنشونو آسفالت میکنم که تا چند ماه فقط بتونند با نِی غذا بخورن. گفتی اون
یکی آشغال کجا بود؟"
دوباره تکرار کردم: "جونگین بعدا اومد، ولی بکی لطفا آروم باش، من خوبم"
"یه نگاه به خودت بنداز. چشمت ورم کرده، لبت پاره شده و بدنت پر از کبودیه.
باید بگم که اونا شأن خودشونو پایین کشیدند. اوایل فقط عوضی بازی در
میوردن ولی الان دیگه واقعا پا فراتر از حد خودشون گذاشتند"
آهی کشیدم. حق با اون بود. ولی چه کاری از دستمون بر میومد؟؟ به معلم گفتن
مشکلی رو حل نمیکرد. اون که مشخص بود.
پس چه راهی میموند؟ مامانم؟ نه، مطمئنا نه! اون به اندازه کافی زجر کشیده
بود.
بهش نگاه کردم و پرسیدم: "پس باید چیکار کنیم؟ من نمیخوام به مامانم در این
باره حرفی بزنم"
بکهیون با دلسوزی بهم نگاه کرد. به سمت تخت اومد و کنارم نشست:
"سو اون باید بدونه"
دستامو روی سینم گره زدم: "من چیزی بهش نمیگم بک. این حرف آخرمه"
بکهیون پیشنهاد داد: "خب میتونی بگی نمیشناختیشون؟ شاید اینطوری یکم بهتر
باشه. هوم؟"
"آره فکر کنم اینطوری بهتره"
"فردا چی؟ فردا میای؟"
به دستام نگاه کردم: "فکر کنم. چون اگه خونه بمونم باید با بابام سر کنم"
بکهیون جمله آخرم رو نادیده گرفت و گفت: "کای چطور؟"
سرمو چرخوندم تا به بیرون از پنجره نگاه کنم: "منظورت چیه؟"
صورت بکهیون پر از کنجکاوی بود: "چیکارا کردید؟ تو شب قبل رو با اون
بودی، درسته؟"
"آره ولی اون کارایی رو که تو داری بهش فکر میکنی رو انجام ندادیم"
با تمسخر گفت: "تو شب پیشِ کای بودی. کایی که در حد مرگ سکسیه و بعد
هیچ کاری نکردید"
دستی به صورتش کشید و ادامه داد: "یه چیزی بگو که لااقل باور کردنی باشه
لطفا"
بلند خندیدم: "اون سکسیه ها؟"
بکهیون با شیطنت منو هل داد: "بیخیال کیونگسو. داریم از بحث دور میشیم"
بهش نگاه کردم: "باشه باشه. اون بعد از اتفاقی که افتاد منو برد خونشون و من
رو تختش خوابم برد"
"اونم کنار تو خوابید؟"
سر تکون دادم: "آره، بغلم کرد"
بکهیون دستشو روی دهنش گذاشت: "اوه خدای من. تحت تاثیر قرار گرفتم"
زانوهامو تا سینم بالا کشیدم و بغلشون کردم: "همدیگه رو هم بوسیدیم، چندین
بار"
بکهیون با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد: "و تو چرا تا الان بهم نگفته بودی؟"
"متاسفم بکی. من فقط از این تغییر ناگهانی گیج شده بودم"
صداش جدی شد: "کیونگسو لطفا مراقب باش"
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم. با اینکه میدونستم اون درست میگه ولی دوست
نداشتم حرفاش حقیقت داشته باشه.
من انقدر عاشق جونگین بودم که این عشق کورم کرده بود. اون اخیرا خیلی با
من خوب شده بود.
به بکهیون درباره ی اینکه جونگین دوست پسرم شده بود، چیزی نگفتم. آخه
اون درک نمیکرد.
سعی کردم بحث رو عوض کنم: "تو و چانیول چطور؟"
"چیزی برای گفتن وجود نداره. ما تا حالا روی یه تخت نخوابیدیم و مثل شما
بوسه نداشتیم"
چشمامو چرخوندم: "هرچند که دلت میخواد؟"
بکهیون جواب داد: "خفه شو، بحث درباره ی من نیست"
خندیدم: "البته که دلت میخواد"
***
بعد از اینکه دوباره رفتم خونمون و با مادرم صحبت کردم، تلفنم زنگ خورد.
گوشیمو برداشتم و اسم جونگین رو دیدم: "الو؟"
"سلام عزیزم با مامان و بابات چطور گذشت؟"
وقتی صدای قشنگ جونگین منو "عزیزم" صدا کرد، قلبم لرزید.
"اولش یکم عصبانی شد ولی وقتی صورتمو دید، شب گذشته رو کلا فراموش
کرد"
"خوبه" یکم مکث کرد بعد گفت: "چی بهش گفتی؟"
"بهش گفتم اونا رو نمیشناختم"
ریز خندید: "خیلی خب. میدونی، دلم برات تنگ شده. تخت خالیه"
خندیدم: "بیچاره تو"
"فردا میری مدرسه؟"
جواب دادم: "به احتمال زیاد. تو چطور؟"
جونگین پیشنهاد داد: "چطوره فردا بیام دنبالت با هم بریم؟ فکر خوبی نیست؟"
شروع به بازی کردن با لبه لباسم کردم: "اگه میخوای بیا"
"میدونی تو اصلا به من نگفتی تو مدرسه چه اتفاقی افتاد"
"چ..چه اتفاقی؟"
یاد حرفایی که سوهو، تائو و کریس مجبورم کردن تو دستشویی بگم، افتادم:
"واجبه که بگم؟"
"خب نه ولی من فکر کردم شاید بخوای دربارش صحبت کنی. درباره ی چی
بود؟"
"درباره تو"
با تعجب پرسید: "من؟ درباره ی چیه من؟"
آه کشیدم: "مجبورم کردن یه چیزایی دربارت بگم"
"مثلا؟"
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم: "جونگین من واقعا نمیخوام دربارش حرف
بزنم"
سریع گفت: "متاسفم"
"فردا میبنمت"
دلم نمیخواست قطع کنم ولی شنیدن صداش یه جورایی برام درد آور بود.
"فکر کنم خسته ای. برو بخواب"
یه چیزی تو صداش بود که تا حالا نشنیده بودم و نمیتونستم بفهمم چیه:
"شب بخیر عزیزم"
"شب بخیر"
***
جونگین
تو مسیر خونه ی کیونگسو، تو ماشین، داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چه
جوری قضیه رو به سوهو توضیح بدم.
من بیش از حد تو نقشم عرق شده بودم و اونا هم میدونستند. من حتی از
کیونگسو خواسته بودم دوست پسرم شه. البته که اون قبول کرده بود. اون پسر
خیلی منو دوست داشت و این تا حدی ناراحت کننده بود.
آهی کشیدم و کنار خونشون پارک کردم. پیاده شدم و به سمت در رفتم.
"اوه جونگین"
سخت میشد چیزی رو تو چهرش خوند. نمیتونستم بگم از دیدن من خوشحال شده
یا عصبانی! البته با توجه به اینکه پسرش یک شب رو با من
گذرونده بود، پس میشد گفت گزینه ی آخری.
سر تکون دادم: "صبح بخیر خانوم دو. کیونگسو آمادست؟"
لبخندی بهم زد: "میرم ببینم" بعد ناپدید شد.
یک قدم جلوتر رفتم. حالا میتونستم صداهای گنگی رو بشنوم.
وقت کافی نداشتم تا با دقت گوش بدم ببینم چی میگن، چون کیونگسو با ظاهری
عصبانی بیرون اومد و بدون هیچ حرفی از کنارم گذشت.
وقتی در ماشین رو باز کرد و روی صندلی جلو نشست، با تعجب نگاش کردم.
به سمتش رفتم و پشت فرمون نشستم: "سلام"
دستاشو روی سینش گره زد و بهم نگاه کرد. من میتونستم ببینم چقدر سعی
میکنه که گریه اش نگیره. بغضش رو قورت داد و گفت: "سلام"
نزدیکش شدم. بازوش رو گرفتم و کشیدمش تو بغلم: "صبح بدی داشتی؟"
چونمو بالای سرش گذاشتم.
سوییشرتم رو گرفت و دستش رو مشت کرد. سرش رو به نشونه تایید تکون
داد.
"میخوای دربارش حرف بزنی؟"
سرش رو به نشونه "نه" تکون داد.
"پس لااقل میتونم یه بوس ازت بگیرم؟"
از بغلم بیرون اومد و یه لبخند کوچیک زد: "آره"
با دو دستم صورتش رو قاب گرفتم و به چشماش نگاه کردم. به جلو خم شد و
لبامون رو بهم وصل کرد. دستمو پایین بردم و از زیر لباسش رد کردم. لب
پایینش رو مکیدم و زبونم رو واردش کردم.
برام عجیب بود که اگه یه وقت مامان و باباش مارو میدیدند، براش بد نمیشد؟
کیونگسو یک دفعه عقب کشید ولی من بیشتر میخواستم، پس با ناله گفتم:
"کیونگسو"
به ساعت روی داشبورد اشاره کرد: "دیرمون میشه"
چشمام رو چرخوندم و ماشینو روشن کردم: "باشه"
وقتی رسیدیم مدرسه، کیونگسو با اضطراب آماده شد تا از ماشین پیاده شه.
دستشو روی دستگیره گذاشت ولی در رو باز نکرد.
پرسیدم: "حالت خوبه سو؟"
یک نفس عمیق کشید: "نه. یه دقیقه بهم فرصت بده"
دست آزادش رو گرفتم و فشردم: "باشه"
چند ثانیه چشماش رو بست و بعد پیاده شد.
امروز کلاس های متفاوتی داشتیم برای همین تا کلاس اولش همراهیش کردم.
کنار در ایستاد و نامطمئن بهم نگاه کرد: "امروز دوباره میبینمت؟"
لبخندی بهش زدم: "البته، زنگ ناهار میام پیشت"
اونم متقابلا بهم لبخند زد: "باشه"
بهش نزدیک شدم و لباش رو بوسیدم: "بعدا میبینمت کیونگی"
ازش جدا شدم و به سمت کلاس خودم رفتم. کنار کریس نشستم: "سلام"
کریس جواب سلامم رو نداد و با قیافه ای مشکوک بهم خیره شد: "تازگی بوسه
داشتی، نه؟"
با تعجب پرسیدم: "چی؟"
"از تو صورتت میتونم بخونم"
یک دفعه با قیافه ای کنجکاو نزدیکم شد: "نکنه کیونگسو رو بوسیدی؟"
نیشخند زدم: "شاید"
با ناباوری گفت: "تو فاکر کوچولو.. من فکر میکردم دوست نداری لمسش کنی"
سوهو رو به روی ما نشست: "سلام بچه ها. چه خبر؟"
تائو با صدایی تقریبا بلند گفت: "کای کیونگسو رو بوسیده"
با حرص گفتم: "حالا دیگه همه فهمیدن"
سوهو نگاه معنی داری بهم انداخت: "چی؟ تو واقعا این کارو کردی؟"
به پایین نگاه کردم: "آره"
سوهو گفت: "مرد من اصلا فکر نمیکردم این ماجرا رو انقدر جدی بگیری"
به جای جواب دادن کتابام رو از کیفم بیرون اوردم.
کریس به شوخی گفت: "حتما اقدام بعدیت هم اینه که تو تخت خودت بکنیش"
"آره... درباره اون..."
کریس با چشمای گرد شده پرسید: "چ... چی؟"
با خنده گفتم: "شوخی کردم، آروم باش داداش"
کریس دوباره به عقب برگشت و نفسش رو بیرون فرستاد: "مرد منو گرفتیا"
کتابام رو باز کردم و صفحات رو ورق زدم: "من با اون سکس نمیکنم باشه؟"
قبل از اینکه زنگ بخوره، خیلی طولانی و خسته کننده گذشت. وقتی زنگ
خورد سریع از جام بلند شدم و وسایلمو تو کیفم ریختم.
سوهو پرسید: "ناهار میای پیش ما؟"
"نه یه چند تا کار دارم که باید بکنم"
کریس ریز خندید: "مثلا کیونگسو؟"
با خنده گفتم: "خفه شو، من کیونگسو رو نمیکنم"
بعد از اونجا دور شدم تا دنبال دوست پسر کوچولوم بگردم.
***
کیونگسو
در باز شد و یه پسری که تا حالا ندیده بودمش اومد تو کلاس. به آرومی گفت:
"متاسفم آقا، نتونستم کلاس رو پیدا کنم"
کاملا میشد اضطرابش رو قبل از اینکه وارد کلاس بشه، دید. روی گونه هاش
هاله ای از رنگ قرمز بود.
معلم گفت: "مشکلی نیست. تو باید کیم جونگده باشی"
پسر به نشونه ی تایید سر تکون داد.
معلم با دستش به کلاس اشاره کرد: "یه جا بشین"
جاهای خالی کمی برای نشستن وجود داشت ولی اون صندلی کناری من رو
انتخاب کرد.
معلم گفت: "کیونگسو بهت کمک میکنه کلاس بعدیت رو پیدا کنی. مگه نه
کیونگسو؟"
با دستپاچگی گفتم: "حتما. از دیدنت خوشبختم جونگده"
لبخند درخشانی زد: "میتونی چن صدام کنی.همچنین کیونگسو"
اون به نظر خیلی پسر خوبی میومد. پرسیدم: "روز اولته، درسته؟"
با خجالت خندید: "آره"
***
زنگ ناهار پیش چانیول، بکهیون و چن نشسته بودم که جونگین سر میز ما
رسید و بدون خجالت بوسه ای به لبام زد. بعد کنارم نشست.
رو به من گفت: "من اومدم"
به چن نگاه کردم تا واکنشش رو ببینم ولی اون مشغول غذاش بود.
بکهیون گفت: "میشه دید. ورود قابل توجهی بود"
جونگین لبخند درخشانی زد: "ممنون، روش تمرین کرده بودم"
کاملا مشخص بود که اون دوتا زیاد از هم خوششون نمیومد و این منو اذیت
میکرد.
"جونگین" شروع به حرف زدن با جونگین کردم تا اون دوباره منو نگاه کنه:
"امروز سرت شلوغه؟"
درحالیکه داشت غذا میخورد، گفت: "نه، میخوای بیای پیشم؟"
"البته"
زیاد گرسنم نبود برای همین داشتم با غذام بازی میکردم. آهی کشیدم و یه قلپ
از آبم خوردم.
جونگین زبونشو روی لبش کشید و با نگرانی نگام کرد: "حالت خوبه عزیزم؟"
لبخند مصنوعی ای زدم: "خوبم"
احساس وحشتناکی داشتم ولی دلم نمیخواست اونا رو نگران کنم.
این احساس در درونم، بهم چنگ میزد و داشت داغونم میکردم.
بکهیون گفت: "مطمئنی؟ به خدا قسم اگه ببینمشون..."
جونگین حرفش رو قطع کرد: "مثلا میخوای چیکار بکنی؟"
"کاری که تو نمیتونی بکنی" دست بکی که روی میز رها بود، مشت شد:
"سعی میکنم از کیونگسو محافظت کنم"
جونگین با مسخرگی گفت: "اونوقت چه جوری می خوای این کارو بکنی؟ با
خط چشمِ پرفکتت از ترس فراری شون میدی؟"
"اونا دوستای توئن عوضی"
نالیدم: "بچه ها لطفا! من واقعا حوصله ی این بحثا رو ندارم"
هر دو زیر لب گفتند: "ببخشید"
چانیول بعد از یک سکوت طولانی شروع به صحبت کرد: "میگم چطوره گاهی
وقتا با هم دیگه بریم بیرون؟ منظورم اینه که خوش میگذره"
من با حرفش موافقت کردم: "فکر خوبیه، بعدش باید چیکار کنیم؟"
بکهیون گفت: "میریم یه جای دور و اتفاقی کای رو فراموش میکنیم"
نگاه تهدید آمیزی به بکهیون انداختم. ریز خندید: "خیلی خوب یه برنامه ی دیگه
میریزیم"
دست جونگین رو که روی پاش بود، گرفتم. اون بهم نگاه کرد و دستم رو فشرد:
"بعد از کلاس آخرت بیرون منتظرت میمونم سو"
اصلا متوجه گذر زمان نشدم که چقدر زود گذشت. از جام بلند شدم ولی جونگین
منو پایین کشید و دوباره لبامو بوسید.
بکهیون با غرغر گفت: "شما پسرا قراره هر زمان که وقت گیر اوردید این
کارو بکنید؟"
جونگین گفت: "بهتره بهش عادت کنی اسکل"
بعد، قبل از اینکه بره، یک بار دیگه هم منو بوسید.
بکهیون چشماش رو چرخوند و با من و چن به سمت کلاس بعدیمون راه افتاد و
از چانیول خدافظی کرد.
من بی صبرانه منتظر بودم مدرسه تموم شه. تنها چیزی که میخواستم این بود
که خارج از این ساختمون، تو آغوش جونگین باشم.
از وقتی که مامانم بهم گفته بود دوست نداره با جونگین وقت بگذرونم، روزم بد
شروع شده بود. اون حتی بهم گفت میدونه که من چقدر آدم تاثیر پذیریم و نگران
بود که اون شب با جونگین چیکارا کردم. من خیلی از حرفاش دلخور بودم.
من پسری نبود که هر غلطی بکنه و اینکه اون بهم اعتماد نداشت خیلی اذیتم
میکرد.
من امروز خیلی احساس مذخرف و پوچی داشتم.
به محض اینکه زنگ آخر خورد،از جام پریدم: "فردا مییبنمت چانی"
برای چانیول دست تکون دادم و به سمت در رفتم. جونگین به دیوار یکی از
کلاس های خالی تکیه داده بود. بهم نگاه کرد و لبخند زد: "کیونگی"
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و محکم تو بغلش پرت شدم. خیلی خوشحال بودم
که میتونستم از مدرسه بیرون برم.
"بیا بریم خونه عزیزم"
کوتاه بغلم کرد بعد ازم جدا شد و گونم رو بوسید.
***
جونگین یک عالمه تکلیف داشت. در حالیکه پشت میز تحریر نشسته بود و
کاراشو انجام میداد، من روی تختش نشسته بودم و از همراهی کردنش لذت
میبردم.
بعد از مدتی چشمام گرم شد. داشت خوابم میبرد که جونگین یه چیزایی زیر لب
گفت و از روی صندلیش بلند شد.
آروم پرسیدم: "کارت تموم شد؟"
سر تکون داد: "نه ولی وقتی به این فکر میکنم که اینجا رو تختم دراز کشیدی،
دیگه نمیتونم ادامه بدم"
"میخوای برم؟"
کنارم نشست و به تاج تخت تکیه داد: "البته که نه. بیا اینجا"
منو رو پاهاش نشوند و شروع به بوسیدن گردنم کرد.
انگشتام رو تو موهاش فرو بردم: "جونگین من نمیخوام حواستو از کارات پرت
کنم"
لبام رو بوسید و دستشو زیر لباسم برد. نوک سینم رو نیشگون گرفت و باعث
شد ناله کنم: "اذیتم نکن جونگین"
ریز خندید: "از اذیت کردنت خوشم میاد، خودت که میدونی"
دستشو بیرون اورد و بغلم کرد. آروم موهامو کشید: "بیا اینجا بیبی"
خودمو بالا کشیدم و لبامون رو بهم وصل کردم. رو لبام لبخند زد و یکی از
دستاشو به سمت باکسرم سر داد و شروع به مالیدن عضوم کرد.
بلند ناله کردم. اون به نظر میومد خوشش اومده باشه و حرکات دستش رو سریع
تر کرد: "دوسش داری؟"
سر تکون دادم و در جهت مخالف دستش، خودمو تکون دادم.
جونگین با سماجت گفت: "بگو، بگو که منو میخوای"
چشمام رو بستم: "من میخوامت کیم جونگین"
یک دفعه دستش رو برداشت. نالیدم و چشمام رو باز کردم. اون با یه نیشخند
بزرگ داشت نگام میکرد.
با خشونت منو روی تخت خوابوند و لباسم رو در اورد: "یه چیزیو بهم قول
بده"
"چیو؟"
"هر چقدر که میخوای سر و صدا کن، میخوام مامان و بابام بدونند دارم با خودم
حال میکنم"
شروع کرد به بوسیدن گردنم. وقت مناسبی برای سوال کردن درباره منظورش
از این جمله نبود. انگشتام رو توی موهاش فرو بردم و کشیدمشون. جونگین
درحالیکه داشت یه نقطه از بدنم رو گاز میگرفت و میلیسید، ناله آرومی کرد.
وقتی سعی داشتم دکمه های لباسش رو باز کنم، کمرم رو گرفت و تو گوشم
گفت: "میخوام حس خوبی بهت بدم"
صدای آرومش ستون فقراتم رو به لرزه انداخت: "لطفا ددی"
کپ کردم. از کلماتی که دهنم بیرون اومده بود، تعجب کرده بودم: "آمممم..."
احساس میکردم گونه هام گر گرفتند. سعی داشتم به جونگین نگاه نکنم.
جونگین ریز خندید: "نمیدونستم انقدر تحت فشار قرار دادمت سو"
احساس کردم گونه هام به رنگ قرمز در اومدند ولی من وقت کافی نداشتم تا
بهشون توجهی بکنم. جونگین باکسرم رو پایین کشید و عضو سخت شدم رو تو
دستاش گرفت.
لبم رو گاز گرفتم تا سر و صدا نکنم ولی بعد یاد حرفش افتادم و یه ناله عمیق و
بلند کردم.
جونگین از اون صدا خوشش اومد و باکسر خودش رو هم پایین کشید.
یک دفعه متوجه شدم من هیچوقت قبلا از این کارا نکرده بودم: "جونگین؟"
بهم نگاه کرد: "چیشده عزیزم؟"
"من... من قبلا این کارو نکردم"
لبام رو بوسید: "میدونم کیونگی. نگران نباش حواسم هست"
دستش رو به سمت پاتختی برد و از تو کشو روان کننده رو برداشت: "تو واقعا
این میخوای درسته؟"
صادقانه گفتم: "آره"
من خیلی هیجان زده شده بودم و دیگه نمیتونستم بیشتر از این صبر کنم:
"لطفا ددی"
وقتی اون کلمات رو گفتم، چشماش برق زد و یه نیشخند بزرگ رو صورتش
نقش بست: "پس ددی حس خوبی بهت میده"
جونگین دستش رو تو روان کننده برد. بعد درحالیکه یک انگشتش رو وارد
ورودیم میکرد، لباشو روی لبام کوبید. زبونش رو وارد دهنم کرد و لب پایینم
رو مکید.
یک انگشت دیگه ش رو هم واردم کرد و آروم حرکت داد. تو دهنش ناله کردم.
یه احساس جدید داشت در من رشد میکرد.
یک انگشت دیگه هم اضافه کرد. از درد نفس نفس میزدم.
با دست آزادش سرم رو گرفت و منو از اون بوسه ی کثیف جدا کرد. درحالیکه
داشت با انگشتاش قیچی وار حفره ام رو باز میکرد، پرسید: "خوبی بیبی؟"
با اینکه داشتم بهترین تلاشم رو میکردم که از درد جیغ نکشم ولی آروم به
نشونه ی تایید سر تکون دادم.
اون دوباره شروع به حرکت دادن انگشتاش کرد ولی یکم سریع تر از قبل. به
کمرم قوس دادم و لبام رو لیسیدم: "هممم کای!"
انگشتاش رو بیرون اورد و خودش رو بین پاهام قرار داد. درحالیکه داشت به
عضوش روان کننده میمالید، من تمام نگرانی هام رو فراموش کردم.
تنها چیزی که میخواستم این بود جونگین رو داخل خودم حس کنم.
برای دلگرمیم گفت: "تو خوب انجامش دادی. آماده ای؟"
"آره"
با احتیاط خودش رو داخلم هل داد. آروم، تا بهش عادت کنم. لبم رو گاز گرفتم و
محکم به موهاش چنگ زدم: "اوه کای"
دوباره منو بوسید تا حواسم رو از درد پرت کنه. خودشو کامل واردم کرد. با
اطمینان گفت: " آروم پیش میریم"
از درد جیغ کشیدم ولی خیلی نگذشت که ناله ی عمیقی از لذت کردم. به کمرم
قوس دادم: "د.. ددی خیلی خوبه"
جونگین به حرکتش سرعت داد و من بلندتر ناله کردم. صدامون بلند بود، ولی
نه اونقدر که به یه اتاق دیگه برسه. طوری که اگه یکی از کنارمون رد میشد به
راحتی میشنید.
"تند تر"
محکم به رو تختی چنگ زدم. اون خیلی خوب بود. یک دفعه جونگین عمیق تر
حرکت کرد و به نقطه ی حساسم ضربه زد.
از لذت جیغ کشیدم: "آهههه د.. دوباره، ل.. لطفا ددی"
جونگین همون کاری رو که گفته بودم، کرد. من بدجوری بهم ریخته بودم.
انگشتام دور قاب چوبی تخت حلقه شد.
اون دوباره و دوباره و دوباره ضربه زد. چشمام خمار شد: "جونگین!"
جونگین درحالیکه به سختی نفس میکشید، ریز خندید: "دیگه آروم پیش نمیریم"
کمرم رو گرفت تا منو ثابت نگه داره چون من خیلی تکون میخوردم. اون با
تمام توانش حرکت میکرد و این خیلی خوب بود.
زمزمه کردم: "خیلی خوبه"
من تو اون حس فوق العاده گم شده بودم و اصلا متوجه نبودم که دستامو روی
کمر جونگین نگه داشتم و با ناخنام خراش های قرمز رو پوستش ایجاد میکردم.
جونگین اهمیتی نمیداد یا شاید هم اصلا متوجه نشده بود. اون فقط کمرم رو
محکم نگه داشته بود و سریع تر حرکت میکرد.
داشتم دیوونه میشدم. جونگین نزدیک بود و محکم تر ضربه میزد. نتونستم
جلوی نالمو بگیرم. این یکی واقعا بلند بود. جوری که به دوتا اتاق بغلی هم
میرسید.
جونگین ناله کرد: "آره بیبی، اسممو صدا کن"
اون دوباره به پروستاتم ضربه زد. ناله کردم: "آ.. آره د.. ددی.. جونگین!"
یکی از دستاشو از روی کمرم برداشت و عضوم رو گرفت و همزمان با ضربه
زدنش، دستش رو حرکت داد. به کمرم قوسی دادم و جونگین ناله کرد.
دیگه لازم به حرکات دستش نبود چون من تو دستش به کام رسیدم. بعد از یکم
ضربه زدن، جونگین هم داخل من اومد.
مدتی تو همون حالت موندیم تا نفسمون بالا بیاد. جونگین عضوشو بیرون کشید
و خودشو کنارم پرت کرد.
نفس نفس زنان پرسید: "ددی به اندازه ی کافی برات خوب بود بیبی؟"
سر تکون دادم: "هممم آره"
دستاش رو دور کمرم حلقه زد و منو به خودش نزدیک تر کرد. گونم رو بوسید:
"دوست دارم کیونگسو"
"منم دوست دارم جونگین"
سرمو روی سینش گذاشتم و به ضربان قلبش گوش دادم. شروع به نوازش
کردن موهام کرد تا اینکه خوابم برد.
***